حکایت آهو و موش و عقاب
حکایات آموزنده و خواندنی
آورده اند که در زمانهای دور در جنگلی که بسیار پردرخت و پر میوه و سبز بود، صیادی هر چند وقت یکبار برای گسترانیدن دام و گرفتن حیوانات مورد نظرش به آنجا میآمد.
در یکی از همین روزها که صیاد برای گرفتن حیوانی دام پهن کرده بود و آهویی در دام آن صیاد گرفتار شده و هر چه دست و پا میزد نمیتوانست خودش را از آن دام آزاد کند.
بعد از مدتی سعی و تقلاّ وقتی آهو دید دست و پا زدن فایده ای ندارد ناچار به این سو و آن سو نگاه کرد تا شاید کسی را ببیند و از او کمک بخواهد.
پس آهو اطراف را خوب نگریست و چشمش بر موشی افتاد که از سوراخ بیرون میآمد، پس فریاد کشید و موش را صدا کرد و گفت: ای موش عزیز، میتوانم که میان ما دوستی و الفتی نیست و من بر گردن تو حقی ندارم و مرا از تو طلبی نیست، اما من در تو نیکی و خوبی میبینم و از تو عاجزانه درخواست میکنم که برای رضای خدا بیایی و این دام را با دندانهای تیزت ببری و مرا از این دام بلا آزاد کنی تا هم تو ثوابی ببری و هم من از این اسارت آزاد شوم.
من هم در عوض قول میدهم و قسم یاد میکنم که بعد از خلاصی از این دام تا آخر عمر برای تو خدمت کنم و تا ابد ترا اطاعت مینمایم، تو نیز مقام بلندی خواهی یافت و در آخرت هم جزو نیکوکاران خواهی بود.
پس علاوه بر اجر و مزد دنیا، در آخرت هم از این کار خیرت، بهره مندی میشوی. از قضا موش داستان که بسیار پست و نامرد بود و رفتار بسیار حقیر داشت گفت سر نشکسته را پیش پزشک نمیبرند، من به کوچکی و حقارت خود و به جسارت و بی باکی صیاد کاملاً آگاهم و میدانم اگر صیاد بر این کار من که تو میگویی آگاهی یابد خانه مرا ویران میکند. و من بر طبق این حرف که میگوید، عده ای خانههای خود را به دست خویش خراب میکنند و آنها از زیانکارانند، نمیتوانم این کار را برای تو انجام دهم.
تو نیز به همین دلایل که گفتم: نباید از من انتظار داشته باشی که به تو کمک کنم. پس از آنجا گریخت و آهو را در دام تنها گذ اشت و آهو هم چنان تنها و بی کس داخل آن دام دست و پا میزد و کسی او را کمک نمیکرد.
موش از آنجا رفت و به سمت لانه اش در حرکت بود و هنوز چند قدمی نمانده بود تا به لانه اش برسد که عقابی از آسمان آمد و به طرف او حمله ور شد و موش را در پنجه های قوی خود گرفت و پرواز کنان به سمت آشیانه خود حرکت کرد. بعد از آن، صیاد به آنجا آمد و آهویی را در دام دید که بسیار زیبا و قشنگ بود پس صیاد با خود گفت: بهتر است این آهو را به بازار ببرم و بفروشم.
بعد آهو را به دوش افکند و به سمت بازار رفت تا او را بفروشد در بازار یک فرد نیکوکار چشمش به آن آهو افتاد و او که از نیک مردان آن شهر بود با خود گفت: هر که بی گناهی را از کشتن برهاند، هرگز بی گناه کشته نمیشود.
آن مرد با این فکر رفت و آن آهوی زیبا را باپرداخت چند دینار از آن صیاد خریداری کرد و سپس او را به جنگل برد و آزاد کرد.
پس آن موش به سزای عمل خود که کمک نکردن به کسی که در بند گرفتار است و به کمک او احتیاج دارد رسید و آهوی بی گناه نیز نجات یافت.
بدین ترتیب حق به حق دار رسید و به باید بدانید که هیچ شخصی از مکافات عمل و بی اعتنا بودن به همه چیز،در امان نیست.
منبع: ganjoor.net
مرزبان نامه
بازنویسی: مهرداد آهو